loading...
عشق شکسته , broke love
محمد بازدید : 153 چهارشنبه 05 بهمن 1390 نظرات (0)

رمان نیما قسمت آخر


.. احساس رامش عجیبی سر تا پامو گرفته بود از فکر اینکه دیگه لازم نیست جلوی مادر سیاوش نقش بازی کنم کلی خوشحال بودم ... 

در اتاق و باز کردم همه جا تاریک بود سیاوش با حالت غریبی روی روی صندلی کنارپنجره خوابیده بود .. نور مهتاب صورتشو نوازش میداد .. نمیدونم چرا اونجا خوابیده بود ... روی میز کنارش بطری خای مشروب همراه با نیم لیوانی که پر از ته سیگار شده بود قرار داشت ...

با خودم گفتم :اونقدر مشروب خورده بود که از هوش رفته ...

.تو اون نور کم جلوی ایینه ایستادم خودمو نگاه کردم دیگه اون موی بلوند و چشمای ابی برام قشنگ نبود ...

خواستم کلاه گیسو بردارم که یهو دیدم سیاوش پشت سرم ایستاده با صدایی که مستی از اون میبارید گفت: ببالاخره اومدی... چطور جرات کردی بیای اینجا کثافت هرزه ...روت شد بیای بیشرف... باید همون موقع تو رو میکشتم ...

به سمت من حمله کرد .. شکه شده بودم 

فقط یه لحظه دیدم که دستای سیاوش دور گردنمه و داره به شدت گلومو فشار میده ... و با داد میگه: جنده بی همه چیز میکشمت ... میدونستم یه روز دوباره برمیگردی ...هر چی تقلا میکردم خودمو از دستای قویش رها کنم فایده نداشت ... نفسم داشت بند میومد .. با بدبختی گفتم: مم..ن...نی...نیمام...سیا.وش .. ولم ..کن....

اشک توی چشمای به خون نشسته اش جمع شده بود و با سرعت پهنای صورتشو خیس میکرد ...انگار دیوونه شده بود ... منو جای بهناز عوضی گرفته بود و داشت واقعاخفه ام میکرد ... 

_قسم خوردم که با همین دستام خفه ات کنم بهناز .. فکر کردی از هرزه گی هات خبر نداشتم ..

میدونی چند بار تو رو با مردای دیگه دیدم ... تو بغلشون ... جیک توجیک ..دل میدادی و غلبه میگرفتی... کثافت ... اما هر بار گذشتم ... اینبار دیگه نه ... باید دنیا از هرزه هایی مثل تو پاک شه ...

صورتم سیاه و کبود شده بود .

دستمو با زور بردم سمت کلاه مویی و اونو از سرم برداشتم و باز گفتم : من نیمام ... نیما ... نیماااااااااااااااااااااا اا...

با دیدن موهای تیره رنگم انگار تازه به هوش اومد ... دستاش از دور گردنم شل شد و کنارش افتاد ... مثل کسی که تو خواب حرف میزنه گفت: نیما ...

نشستم رو زمین و نفس نفس زدم ... چیزی نمونده بود که برم اون دنیا ...

خسته جلو روم نشست اروم با انگشتاش صورتمو نوازش کرد وبا چشمای اشک بارش گفت: نیما ..بگو توهم مثل بهناز نامردی نمیکنی .. بگو نارفیق نمیشی بگو...نیما .. من خیلی بدبختم .. بگو تنهام نمیذاری ...

با دیدن اشکاش انگار قلبم صد تکه شد ... بی اختیار دست کردم تو موهاشو گفتم: نمیدونم بهناز چی به سرت اورده ..اما مطمئن باش سیاوش ... من مثل اون قلبتونمیشکونم ..من نارفیق نمیشم ...من نا مردی........

گرمی لباش به جسم مرده ام جون دوباره ای داد .. بوسه هاش گرم و سوزنده بود ...منم با همه وجودم جواب بوسه هاشو میدادم ...

یهو دست از بوسیدن کشید پیشونیشو چسبود به پیشونیم ...و چشماشو بست....

_نیما ...ما داریم گناه میکنیم .. ما نباید .. من و تو ... اخه دوتا مرد نمیتونن ..نیما ...

دلم میخواست تو اون لحظه داد بزنم : من یه دخترم نه پسر ....اشک تو چشمام جمع شد ... اگه اینو میگفتم شاید واسه همیشه از دستش میدادم ...

نه من نمیخواستم باید تا ابد مال خودم میموند ... من نمیتونستم دیگه یه لحظه هم بدون اون بمونم ...

هیچی نداشتم بهش بگم فقط اروم اشکام جاری گونه هام شدند ...با دیدن خیسی گونه هام با چشمای خیس و خمارش نگام کرد ... با سر انگشتاش اروم اونا روپاک کرد و دوباره لباشو رو لبام گذاشت و محکم بوسید .....

با صدایی که از هیجان میلرزید گفت: میدونم گناهه..میدونم دوتا مرد نمیتونن عاشق هم بشن ..اما دوست دارم نیما ... اخرش جهنمه ..اما باز دوست دارم ... بزار مردم هر چی میخوان بگن ...من دوست دارم .. با همه وجودم .. نیما ... بیا فقط عاشق باشیم و از هیچی نترسیم...از هیچی .

بی اختیار لبام از هم باز شد و گفتم: منم دوست دارم سیاوش ... منم تو رو میخوام و هیچی واسم مهم نیست ...چهره هر دومون خیس از اشک شده بود ...

اون شب فقط من بودم و سیاوش و مهتاب که نظاره گر بوسه های گرمی بود که اون با عشق روی لبام مینشوند ... 

اروم خوابیده بود اما من تا صبح بیدار بودم ..از فکر فردا و پس فردا و اینده وحشت داشتم...از خودم به خاطر دروغی که به سیاوش گفته بودم متنفر شدم...

نزدیکای صبح سر سیاوشو از رو سینه ام برداشتم ..بلند شدم رفتم تو حمام ..سینه هامو با بانداژ تخت و صاف کردم .. پروتز ها رو برداشتم و گذاشتم رو پاتختی تا صبح که سیاوش بلند میشه جلو خودش پروتزا رو بردارم مثلا ببرم بزنم ...

ساعت طرفای نه بود که بالاخره سیاوش چشمای خسته و خمارشو باز کرد ...سریع خودمو زدم به خواب ...

احساس کردم با سر انگشتاش داره موهامو نوازش میکنه ...صدای گرم و عاشقانشو کنار گوشم شنیدم که گفت: تو هم دیشب همون خوابی رو دیدی که من دیدم؟

همونطور که چشمام بسته بود اروم گفتم: خواب نبود یه رویا عجیب بود .. رویای عاشقانه ...

با انگشتاش رو گونه ام کشید و اروم صورتمو سمت خودش برگردوند ...

هنوز چشمامو باز نکرده بودم که گرمی لباشو رو لبم حس کردم...

چه نرم وعاشقانه میبوسید یه لحظه از فکر اینکه بهنازم همینجوری میبوسیده احساس حسادت همه وجودمو گرفت ...اروم خودمو کنار کشیدمو گفتم: فکر کنم بقیه بیدار شدند ... بهتره زودتر بریم پایین ..

خودم زودتر بلند شدم و پروتزا رو برداشتم ..رفتم سمت حمام ...

تو حین رفتم دیدم دنبالم اومد و پروتزا رو ازم گرفت و گفت: دیگه دلم نمیخوام خودتو شکل بهناز کنی ..همین الان میرم به مادرم میگم که تو بهناز نیستی ...

با این حرف رفت تو دستشویی و ابی به دست و صورتش زد ...خواست بره بیرون که گفتم: زحمت نکش مادرت میدونه که من بهناز نیستم...

با این حرف به سرعت به سمت برگشت و گفت: چی گفتی؟ میدونه ؟ از کجا ؟ چطوری؟

خودمو زدم به اون راهو گفتم: نمیدونم از کجا ولی دیشب تو اتاق مانی بودیم ..عکس ماتی که از خودم کشیده بودمو دید و یهو گفت: پس قیافه اصلیت اینطوریه نیما خان ...

اون میدونست من پرستار مانی هستم ...تازه قرار بود خودش بیاد بهت بگه تتا دیگه من تو عذاب نباشم ...

نشت رو صندلی و دستشو کرد تو موهاش ..نمیدونم ناراحت بود یا خوشحال ....

نفس عمیقی کشید و خوشحال اومد سمت منو دست انداخت دور گردنم و گفت: خوب پس دیگه راحت شدیم ...دیگه لازم نیست نقش بازی کنی... داشت حالم از اون کلاه یس زرد به هم میخورد ...بیا بریم که دلم داره ضعف میره ...

رفتیم پایین .مادر و مانی مثل روز قبل رو تراس نشسته و صبحونه میخوردند ..مانی با دیدن چشماش گرد شد ..مادرسیاوشم لبخند به لب منو نگاه کرد ..سیاوش رفت سمت مادرشو همزمان که گونه اشو میبوسید گفت: حالا دیگه ما رو رنگ میکنی مادر .. چرا زودتر نگفتی تا این نیمای بیچاره رو اینقدر اذیت نکنیم؟

مادرش قیافه حق به جانبی گرفتوو با خنده گفت: ای بچه پرو دست پیش میگیری که پس نیفتی؟ مثل اینکه شما داشتین سیا کاری میکردینا...

منم دیدم میخواین فیلم بازی کنید تو فیلمتون یه نقش رزرو کردم ...

با این حرف نسترن .همگی زدیم زیر خنده مانی هم شاد گفت : اخ جون باز نیمایی میشه پرستار خودم ...

این بار سیاوش با خنده گفت: نه دیگه پرستار تو تنها نه مجبوری با بابات شریک بشی...

مانی بلند شد اومد نشست تو بغلمو گفت: عمرا بابا سیاوش ..برو یه پرستار دیگه واسه خودت پیدا کن ...نیمایی فقط مال منه ...

سیاوش در حالی که از شیرین زبونیه مانی سر حال لومده بود گفت: ای پدر صلواتی ..این زبونت رو کی رفته بچه...

این بار مادر سیاوش بود که گفت: رو پدرش ...

و دوباره همگی خندیدم...

بعد از صبحونه بود که مادر سیاوش گفت: من خیلی دلم واسه ویلای شمالمون تنگ شده ...سیاوش جان میشه همین امروز بریم یه سر بزنیم؟

سیاوش دستاشو زد به سینه اشو گفت: ای به چشم مامان خانم ..هر چی شما بگید ...اما قبلش باید یه کم بیاید تو اتاق من کارتون دارم ... 

باید ازتون اعتراف بگیرم ...

مادرش با خنده گفت: اول منو ببر شمال تو راه واسط اعتراف میکنم....

همگی به سمت اتاقامون رفتیمو وسایلمون و برداشتیم و ساعت 11 به سممت شمال حرکت کردیم...

خوشحل بودم که یه بار دیگه به اون ویلای با شکوه میریم ...

توی راه مادر سیاوش به صورت رمزی به سیاوش گفت : همون موقع که بهناز مرد اون خبر داشته و دورا دور مراقبشون بوده ......

کلی اهنگ گوش دادیم ...خندیدم ..رقصیدیم . ...توی راه توقف چندانی نداشتیم واسه همین نیمه شب به شمال رسیدیم...

مانی خواب بود ..اروم بغلش کردم بردمش تو اتاقش ...مادر سیاوشم یکی دیگه از اتاقا رو برداشت..موند یه اتاق که سیاوش وسایل منو برداشت با مال خودش برد توش...

نمیدونستم چیکار احساس معذب بودن میکردم ... 

همگی به اتاقاشون رفتند ..امامن سر در گم بودم ..از ویلا زدم بیرون وکنار ساحل رفتم...نسیم خنک از روی دریا میگذشت و موهامو با خودش به این ور و اونور میبرد ... کفشامو از پام در اوردم.... پاچه شلوارمو زدم بالا و رو شنهای مرطوب و نم دار قدم زدم ... باید به سیاوش میگفتم دیگه طاقت این همه پنهان کاری رو نداشتم ... 

چراغای ویلا خاموش بود... ساعتها کنار دریا قدم زدمو و با خودم فکر کردم .. همین فردا حقیقت و به سیاوش میگم ..حتی اگه منو از خودش برونه ..باید این کار و میکردم ... 

به سمت ویلای خاموش وتاریک رفتم .. معلوم بود حتی مادرم امشب خوابش برده ..نزدیکای ویلا بودم که شبه زنی رو پشت پنجره مانی دیدم .. خون تو رگهام منجمد شد ... هیکل ظریفش فقط به یه نفر میخورد اونم بهناز ... نمیدونستم میخواد چی کار کنه ؟ دستپاچه شده بودم باید سیاوشو خبر میکردم ... اما نمیشد ... تا من اونا رو خبر میکردم شاید خیلی دیر میشد ...

سریع و اروم خودمو پشت پرچینای ویلا انداختم ... نباید بی گدار به اب میزدم ...

دیدم اروم پنجره رو باز کرد و خودشو کشید تو اتاق مانی ... پاورچین رفتم دسته بیل بلندی که سرایدار کنار باغچه جا گذاشته بود برداشتم و رفتم پشت پنجره و کمین کردم ...حتما میخواست مانی رو بدزده ...

اما نکنه یه وقت بخواد اونو بکشه خدای من ..نه ... خواستم همون موقع بپرم داخل که احساس کردم داره میاد ... دوباره خودمو کشیدم کنار ... معلوم بود داره یه چیز سنگینو با خودش میکشه...

کیسه بزرگی رو از پنجره اروم گذاشت رو زمین .. حتما مانی داخل اون بود ...

خودشم اهسته و بی صدا همون جور که وارد شده بود اومد بیرون .. تا خواست کیسه رو برداره .. با دسته بیا محکم به کمرش زدم با فریادی رو زمین پهن شد .. خواستم بشینم رو کمرش که نتونه فرار کنه .اما دیر شده بود با لگدی که تو شکمم زد خودشو از زیر بدنم کشید بیرون ...همون موقع با همه وجودم داد زدم و دوییدم دنبال بهناز ... ..سیاوش سیاوش و... کمک .... مادر ... سیاوش ...و... چراغ اتاق سیاوش باز شد ... صدای مادرو شنیدم .. 

بهناز بخاطر ضربه ای که بهش زده بودم نمیتونست تند بدود ..

با یه خیز خودمو رسوندم بهش و چنگ انداختم تو موهای بلندش که از حصار روسری ریخته بود بیرون ... برگشت و با ناخنای تیزش چنگ انداخت رو دستم اما موهاشو ول نکردم ... با صدای خشمگینی گفت ..ولم کن ... کثافت ... ولم کن ... بزار برم ... 

منم با همن خشم گفتم: کثافت تویی ... ولت کنم ..که چی بشه بازم مانی رو اذیت کنی ... یا سیاوشو داغون کنی ... 

پامو کردم پشت پاشو انداختمش رو زمین ... تو همین هین چنگ انداخت و موهای کوتاهمو گرفت و با جیغ و نفرت کشید ....

درد تو تمام سرم پیچید ... صدای اژیر نیروی ساحلی دلمو اروم کرد...بهترین کار همین بود سیاوش نباید دستش به خون این عوضی الوده میشد ...

بهناز با دیدن پلیس تقلاش بیشتر شدطوری که سرشو اورد بالا و با همه قدرتش دندونای تیزشو تو بازوم فرو کرد...

احساس کردم داره گوشت دستم کنده میشه ... با یه ضربه به سرش انداختمش اونطرف ..اونم از فرصت استفاده کرد و دویید سمت صخره بلندی که نزدک دریا بود ... 

صدای ایست گفتم پلیشو شنیدم .. اخطارایی که میدادند .. اما بهنازبی توجه میدویید..

تیر هوای در کردند ... 

بهناز و دیدم که از صخره داره تند و تند میره بالا پلیسام دنبالش... به سختی از جام بلند شدم ...میخواستم برم دنبالش که دستای گرم سیاوشو دور کمرمو گرفت ومانع ام شد ...

صدای گریه مانی که مادر سعی در اروم کردنش داشت رو شنیدم : حالت خوبه نیما ... خوبی ... 

با اینکه بازوم به شدت درد میکرد مانی رو ازش گرفتم و گفتم : اره خوبم ...

سعی کردم مانی رو اروم کنم ..با هق هق گریه اش میگفت: نیمایی ... دزد میخواست منو ببره .. نیمایی.... من میترسم ...

همون لحظه بهنازو دیدم که رو نوک صخره ایستاده ... دستی به سمت سیاوش تکون داد و با خندهای جنون امیز بلند بلند خندید ... 

پلیسا داشتند بهش نزدیک میشدند که دستاشو از هم باز کرد و با خنده خودشو پرت کرد پایین .. ...

صدای خندیدنش قطع شد ... صورت و گوشای مانی رو گرفته بودم تا نه صدایی بشنوه نه چیزی ببینه...

سیاوش و دیدم که به سمت پایین صخره میره همونجا که بهناز افتاده بود ....

مانی رو دوباره سپردم به مادر سیاوش که چشماش پر اشک شده بود و بی صدا گریه میکرد .. دنبال سیاوش رفتم ...

پلیسا دور تا دور بهنازو گرفته بودند .. اطراف بدنش از سرخی خون سرش رنگین شده بود ...... چشماش باز بود حتی تو اون هوای نیمه تاریک برق میزد ...خنده محوی روی لبش بود ...سیاوش بالای سرش ایستاده بود لحظهای نشست ..اروم پلک چشمای بهناز رو رو هم گذاشت و بست....

گیج و منگ بلند شد ..صورتش از اشک چشماش خیس بود ... 

دستاش رو زیر بغلش زد و به سمت ویلا برگشت ...

مامورا ملافه سفیدی روی جسد کشیدند و با برانکارد به سمت ماشین بردند ...

موجدریا به صخره میخورد ...خونای بهناز به ارومی از صخره شسته میشد ... چرا سیاوش گریه میکرد ... یعنی هنوزم عاشق بهناز بود ؟ 

تو چشم به هم زدنی همه چیز اروم شد ... دوباره به سمت ویلا برگشتم ...مانی رو که هنوز گریه میکرد و گرفتم تو. بغلمو سخت به خودم فشردم ... و شروع کردم واسش شعر خوندن ... اونقدر خوندم که دیگه صبح شده بود ... مانی خواب رفته بود ..

سیاوش تو اتاقش خودشو حبس کرده و مادرشم لب دریا مونده بود ...

چه شب غریبی بود دیشب ...مثل کابوسی بود که گذشت .. باورم نمیشد که دیگه بهنازی وجود نداره ...  

با اتفاقی که افتاد صلاح نبود رازمو بر ملا کنم ...پتو رو رو مانی مرتب کردمو به سمت اتاق سیاوش رفتم ...خواستم برم تو اما تردید داشتم ...

اروم در و باز کردمو رفتم داخل ...رو صندلی راحتی با یه بطری مشروب تو دستش نشسته و سرشو گذاشته بود رو زانوش ...شونه هاش میلرزید ..معلوم بود داره گریه میکنه...

دو زانونشستم روبه روش ...دستمو با اکراه گذاشتم رو شونه هاش و گفتم:سیاوش...

سرشو بلند کرد با چشمای سرخ و خیس از اشکش تو چشمام زل زد و یهو مثل یه بچه بی پناه خودشو انداخت تو بغلم وگفت: باور کنم نیما .. باور کنم که دیگه نیست ...بگو حقیقته .. بگو دیگه سایه شومش رو زندگیم نیست .. نیما ... 

موهاشو اروم نوازش کردمو گفتم: اره عزیزم باور کن ... دیگه سایه شومش رو زندگیت سنگینی نمیکنه ... خدا اونو به جزای اعمالش رسوند... 

بین گریه لبخندی زد و یهو از جاش بلند شد و گفت : باید جشن بگیریم ... اره باید برم قربونی کنم ...خدایا ممنونتم .. ممنونتم که نذاشتی دستم به خون کثیفش الوده بشه ... 

انگار داشت با خودش حرف میزد .. پس گریه اش بخاطر غم از دست دادن عشق رفته اش نبود بلکه از خوشحالی نبود اون بود ... 

دست منو گرفت و از ویلا اومد بیرون ..مادرشو که کنار ساحل رو به دریا بود و صدا زد و گفت :مادر میخوام جشن بگیرم ...میخوام برم یه بره بگیرم بیارم قربونی کنیم...

ممادرش که اشک تو چشماش جمع شده بود با دستاش سر سیاوشو گرفت و گفت: اره پسرم باید شکر گذاری کنی... باید خوشحال باشی ..دیگه کسی نیست که خواب اروم شبهاتونو اشفته کنه ...

سیاوش گفت: بیا بریم نیما ... 

گفتم: سیاوش ممکنه باز مانی بیدار شه و نا ارومی کنه ...بهتره با مادر بری .. ضمنا فکر کنم باید یه سر به اداره اگاهی هم بزنید ...

با خوشحالی لپ منو گرفت . کشید وگفت: چشم ..هر چی شما بگید...

دست مادرشو گرفت و گفت: بریم مامان جان ...

_بریم...

باورم نمیشد این همون سیاوش باشه.. سرخوش دور مادرش میدویید .. میپرید هوا ..بلند میخندید .. .

نمیدونم بهنازچه بلاهایی به سر سیاوش اورده بود که نبودش اینقدر اونو اروم و شاد کرده بود ...

تا بعد از ظهر نیومدند .. من و مانی هم کمی تو ساحل بازی کردیم تا بالاخره پیداشون شد ... 

از بیرون غذا گرفته بودند ... مانی با شادی پرید تو بغل باباشو گفت: سلام بابایی ..دزد رو گرفتین...؟؟

سیاوش اونو از زمین بلند کرد و گفت: اره بابایی قربونت بشه .. دزد و گرفتیم انداختیم زندان تا دیگه مانی گل منو اذیت نکنه ...

مانی با تردید گفت: یعنی دیگه نمیاد منو ببره ؟

_نه عزیز دلم ... دیگه هیچ وقت نمیاد ..چون تا ابد تو زندونه ..

مانی با شادی کودکانه ای دست زد و گفت: اخ جون ... 

چه خوب بود که مانی نفهمید اون دزد مادرش بوده وگرنه تا عمری کابوس شبانش ادامه پیدا میکرد ...

غذامونو خوردیم و به پیشنهاد مادر سیاوش رفتیم قایق سواری ... 

دریا کمی مواج بود اما نه اونقدر که نشه قایق سواری کرد ... 

کنار ساحل جایی که قایق سوارمنتظر ایستاده بودند رفتیم ... 

سوار شدیم .. مرد اول اروم بعد به سرعت دل دریا رو شکافت و قایق و پیش برد ...همگی هیجان زده بودیم ... قایق روی موجا بلند میشد و محکم به سطح دریا میخورد ...باد موهامونو به هر سویی میکشید... من و مانی و جلو نشسته بودیم و سیاوش و مادرش عقب ... 

داشتم جیلیقه نجات مانی رو درست میکردم همون لحظه 

قایقران باسرعت داشت دور میزد که موج سنگینی زیر قایقمون اومد و اونو بلند کرد وبه سطح دریا کوبوند ... قایق یه ور شد و نفهمیدم چطور تعادلم به هم خورد و پرت شدم تو دریا ... 

شوکه و بهت زده به عمق دریا کشیده میشدم ... ترس تو وجودم رخنه کرد یاد حرف پدرم افتادم که گفته بود برادرم نیما از قایق پرت شده و تو دریا غرق ...

یعنی سرنوشت منم مثل اون بود ... هیچ وقت تو ابای عمیق شنا نکرده بودم ... تقلا کردم خودمو بکشم بالا اما بیشتر فرو میرفتم ...دستپاچه شده بودم نمیدونستم باید چی کار کنم ... نفسم داشت بند میومد ...چشام بسته شد ... دیگه امیدی واسم نمونده بود .. خودمو سپردم دست سرنوشت ...

که دستی دور کمرمو گرفت و به سرعت کشیده شدم بالا .... بی اختیار دهنم باز شد و اب شور و بد مزه دریا ورد حلقم شد ..نفسم بند اومد و چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ...

فشارای دستی رو قفسه سینه ام احساس کردم ... پشت اون اب با فشار از معدم اومد بالا و از حلقم ریخت بیرون که باعث شد به سرفه بیافتم و راه نفسم باز شه ...

سیلی های پی در پی که به صورتم میخورد و صدایی که اسممو فریاد میزد .. کم کم باعث هوشیاریم شد .. چشمامو اروم باز کردم ....

نور خورشید چشمامو اذیت کرد .دوباره بستمو باز کردم ...

چهره سیاوش و دیدم که دل نگران اسممو صدا میزد و میخواست که بیدار شم ..

دورم صدای هم همه میومد ...صدای گریه مانی و مادر سیاوش و شنیدم دوطرفم نشسته بودند ..مادرش با دیدن چشمای بازم دستشو بهسمت اسمون دراز کردو گفت :خدایا شکرت ..شکرت ..مانی خودشو انداخت تو بغلم و گفت: نیمایی جونم ..خدا دعامو قبول کرد .. تو زند ه ای ..نیمایی 

عابرای غریبه هم دور و برمون بودند .. یکی خواست ارژانس زنگ بزنه که سیاوش نذاشت و گفت : خطر رفع شده ... 

هنوزم گیج و منگ بودم...

سیاوش منو رو دست بلند کرد و به سمت ویلا رفت... 

سرم رو سینه اش بود ضربان قلبش بهم ارامش غریبی داد .. از اینکه زنده مونده بودمو میتونستم دوباره گرمی دستاشو لمس کنم خدا رو شکر کردم ..

وارد یلا شدیم سیاوش منو بر تو اتاقش ... 

حس کردم بوی گند ماهی گرفتم ..

سردم شده بود دلم میخواست تو وان اب گرم تن خورد شدمو رها کنم ...

با صدای ضعیفی گفتم : واسم وان و پر اب گرم کن سیاوش ...

بی هیچ حرفی داخل حمام شد و برگشت... 

گفت: داره پر میشه .. ... چیزی خواستی مادریا مانی رو صدا کن ... باید برم همین الان یه بره بخرم و قربونی کنم ...

سیاوش که رفت ...حولمو برداشتم و بیرمق به سمت حمام رفتم...خودمو تو ایینه قدی حمام دیدم ..موهام ژولیده و نمکی بود .. لباسام به تنم چسبیده و بوی ماهی میداد ..دکمه هامو یکی یکی باز کردمولباسامو بیرون اوردم ...

بانداز و از سینه های له شدم باز کردمو تن ضرب دیدمو به دست اب سپردم ..

چه لذتی داشت بی فکرو خلاص از دغدغه خودتو به دست اب بسپاری ...

نگاهم به بازوم که جای دندونای بهناز روش بود افتاد ... یه دایره سیاه ...

از فکرمردن موهای تنم سیخ شد ...چطور بهناز تونسته بود خودشواز اون بلندی بدون ترس پرت کنه پایین ...؟

چشمامو اروم بستمو سعی کردم به هیچی فکر نکنم ... 

چند ساعتی گذشت سرحال اومده بودم دیگه خسته و بی رمق نبودم .. از وان خارج شدم زیر دوش رفتم تا تمام کفها از بدنم و موهام پاک بشه .. 

صدای خنده شاد مانی و مادر بزرگش که داشتند به بره ای غذا میدادند میومد .. حتما سیاوش رفته بود دنبال قصاب .. 

حولمو گرفتم دورمو ازحمام اومدم بیرون ...داشتم از ساکم لباس و باند نو برمیداشتم که صدایی پشت سرم گفت: عافیت باشه ..

ترسیده از جا پریدم و ایستادم با دیدن سیاوش که تو دهانه در بود بی اختیار حوله از دستم رها شدو به زمین افتاد ... با صدایی که از ته گلوم میومد گفتم: سیاوش ..من ...من 

سیاوش اما بی هیچ تعجبی به سمت من اومد و حوله رو از رو زمین برداشت و گرفت دورم و گفت: تو چی ؟ یه دختری؟ 

با نگرانی گفتم: سیاوش ..منو ببخش ..من ...من ..نمیخواستم بهت دروغ بگم .. 

سرمو که پایین انداخته بودم و با دستش اورد بالا و تو چشمام نگاه کرد و گفت : تو به من دروغ نگفتی عزیزم .....من از همون روز اول میدونستم تو دختری ...

با چشمای گرد از تعجب گفتم : چی؟.. تو میدونستی؟ چطور ؟ پس چرا چیزی نگفتی و استخدامم کردی؟

باورم نمیشد .. یعنی سیاوش از همون اول میدونست ؟ 

با لبخند موذی که به لب داشت با دستاش صورتمو گرفت و 

گفت: وقتی تازی تو رو گاز گرفت ..فهمیدم ..اخه من از ترس بهناز اونو تربیت کرده بودم ... دلم نمیخواست هیچ زنی دیگه پاشو تو عمارت من بزاره ..واسه همین تازی رو اموزش داده بودم که نسبت به زنا عکس العمل نشون بده ....

استخدامتم کردم چون از جسارت و شهامتت خوشم اومده بود ..خواستم ببینم تقدیرت تو رو تا کجا میکشونه ...

حرفم نمیومد .. پس در واقع من دوروغ نگفته بودم این سیاوش بود که منو بازی داده بود ..

دوباره فکر کردم نه شاید داره بلوف میزنه گفت:پس اون شب که منو بوسیدی چی؟ تو گفتی میدونی من یه مردم ..اما منو دوست داری؟ 

موهای خیسمو که رو پیشونیم افتاده بود کنار زد و گفت: میخواستم تو رو تو رو به عشق خودم مطمئن کنم تا ببینم بالاخره دست از بازی برمیداری یا نه؟ گفتم شاید دلت به حال خودت و من بسوزه و بگی که دختری ...

اما دیدم نه حاضر نیستی اعتراف کنی ...

این شد که تصمیم گرفتم خودم غافلگیرت کنم ...دیگه خسته ام عزیزم ..دلم میخواد بدون ترس بگیرمت تو بغلمو لبای شیرینتو ببوسم ...

با این حرفش اروم لباشو گذاشت رو لبمو منو با خودش به عالم دیگه ای برد ...

حالا رفتارای عجیب و غریبشو درک میکردم .. ...

یهو لبمو از رو لبش برداشتمو گفتم : پس چرا وقتی جلو بهنوش بوسیدمت تا مدتها باهام سر سنگین بودی؟ فکر کردم چون به عنوان یه پسر بوسیدمت ناراحت شدی...

تو چشمام زل زد و گفت: اون موقع تو حال عجیبی بودم ... دوست داشتم ...اما همینکه منو بوسیدی یادم افتاد به اولین باری که بهناز منو بوسید .. بخاطر همین نسبت بهت دچار تردید شدم اخه تو هم یه زن بودی .. و من هنوز نسبت به زنا بی اعتماد ... باید با احساس خودم کنار میومدم .. 

اون شب که با شایان داشتی حرف میزدی تمام حرفاتونو شنیدم و حس حسادت همه وجودمو گرفت ...واسه همین دلم نمیخواست شایان بهت نزدیک بشه ...

دیگه تو اون سر کوچولوت سوالی نیست؟ با عشق نگاش کردمو گفتم نه ...

با شادی منو رو دستاش بلند کردو شروع به چرخیدن کرد و گفت: پس حاضری امشب مراسم ازدواجمونو برگزار کنیم؟

دلم داشت از خنده غش میرفت ..جیغ زدمو گفتم سرم گیج رفت سیاوش بزارم زمین ..سریع تر منو چرخوند و گفت: بگو بله ....بگو ...

داد زدم :بله ...صدای کف زدن به گوشم خورد ..وقتی سیاوش گذاشتم زمین چشمام دوتایی میدید .. مانی و مادر سیاوش تو دهانه در بودند و داشتند با شادی دست میزدند ...و کل میکشیدند .. 

_مبارک مادر ..ایشالله خوشبخت بشین ...

_اخ جون نیمایی دیگه مامانم میشه 

از خجالت اب شدم ..فقط یه حوله دور بدنم بود ... با شرم لباسامو برداشتم و دوییدم تو حمام ...

اون شب مادر سیاوش لباس عروسی از جنس حریر به تنم کرد ..توری همراه با گل مریم به موهام نشوند و با بوسه ای گرم منو به دست سیاوش سپرد ..

مراسم کنار ساحل دریا بود ...اتیشای بزرگی درست کرده بودند تا اونجا رو روشن کنه ...

تمام همسایه ها و اهالی اونجا جمع بودند ... عاقدی اومد و خطبه عقد رو بین ما جاری کرد و ما رسما زن و شوهر شدیم .. چه سخته بی مادر و پدر سر سفره عقد بشینی و کسی نداشته باشی که به احترامش بله بگی...

اهالی روستا جلومون با نوای موسیقی شمالی و گیلیکی میرقصیدند ..

باورم نمیشد شب عروسیمه ......

مانی با دستای کوچولوش رو سرمون نقل و شیرینی میرخت ...

صدای دریا و نسیم خنکی که از جانبش میومد ..شام رو تو دهنمون خوشمزه تر جلوه میداد ...

بعد از شام ..کم کم مهمونا رفتند و فقط خودمون موندیم ..

نسترن بانو گونه های منو سیاوشو بوسید وما رو دست به دست داد و گفت: الهی که خوشبخت بشید مادر ...

مانی رو که رو صندلی خوابش برده بود برداشت و به اتاق خودش برد ...

من موندم و سیاوش و بوسه های گرم و اتشینش وصدای ارامش بخش امواج دریا... که تنها ملودی اغازین زندگی مشترک ما بود ....


« پایان »

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
درود بر تو دوست عزیز ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ به کلبه غم و اندوه من خوش آمدی ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ رمان - عکس - موسیقی نرم افزار - اس ام س عاشقانه اس ام اس خنده دار نوشته های عشقولانه همه نوع تصاویر از عاشقانه تا خنده دار و با مزه و هزاران مطالب دیگر را در این جا پیدا کنید ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ تبادل لینک در این وبلاگ ازاد است ولی ابتدا باید توسط پنل ثبت نام در بالای صفحه اصلی عضو وبلاگ شوید و برام کامنت بذارید ♥ ♥ ♥ ♥ ♥
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 41
  • بازدید ماه : 105
  • بازدید سال : 18,915
  • بازدید کلی : 50,960
  • کدهای اختصاصی

    تصویر ثابت

    چاپ این صفحه